لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :81
کل بازدید :69244
تعداد کل یاداشته ها : 569
04/4/17
12:54 ص

امروز همگی رفتیم پارک..خیلی خوش گذشت.جاتون خالی دایی رمضون کلی تاب بازی کرد..انگاری هوای بچگیاشو کرده بود.عمه سارا هم کتلت پخته بود..مثل همیشه خوشمزه بود.عمو محمود و عمه ریحانه هم آمده بودند..پژو405خریدند 206 داشتن که یادتان است فروختنش.به هر حال راضی هستن  از این یکی البته شما فکر کنم از آریاشون یادتونه که تبدیل شد به پیکانو بعدشم آردیو..206..بعد هم که این یکی ولی دل خوشی از زندگیشون ندارن همش احساس می کنن یک چیزی کم دارن.منظورم عمو محمود و مژگان خانم است نه لیلا اون بیچاره که عادت کرده میگه من زن دوم عموت هستمو مژگانسوگلی به هر حال پدربزرگ عزیز ..عمو محموده دیگه .عمه ریحانه هم که طلاق گرفته خبر داشتید می دونم ولی خواستم بی خبرتون نزارم.منم شدم خبرچین شما دیگه..بی جیره و مواجب به هر حال مخلصیم.بابام هم حال روز خوشی نداره بر شکست کرده افسردگی هم که شده بلای جونش.مامان هم می سوزهو می سازه چاره ای نداره بیچاره.

این روزها غذاهای تکراری شده عادتم نرفتن به بیرون ..و...غصه نخورید درست میشه خدا بزرگه ولی دل من چی آخه کوچیکه از جهازم که نمیگم چون جای ماتم و غصه داره به هر حال تو این موقعیت که قراره یک ماه دیگه برم سر خونم شده فکرم فقط جهاز همین.

مامانم که بیچاره همه درو زده هر کاری که فکرشو بکنید به همه رو انداخته ولی کو دری که بروش باز بشه همه قفل زدن به دلاشون.

به هر حال آخرین امیدمون بعد از خدا شما هستید..ببخشید از اینکه شمارو ناراحت کردم..امیدوارم حالتون روز به روز بهتر بشه قربان شما./پرستو/

...

سلام پرستوی عزیزم نوه ی گلم حسابی ناراحتم کردی می دونی که من نمی تونم غصه ی تو رو ببینمو هیچی نگم از وقتی با مصطفی اومدم اینجا تنها غربت نیست که شده مشکلم..دلم بدجوری هوای شما رو کرده مخصوصا تو که مونسو همدم من بعد از اون خدابیامرز شده بودی نوه ی عزیزم بزودی برمی گردم نگران نباش همه چیز درست میشه خیالت راحت باشه فکرای بدو بریز دور مثبت فکر کردن خیلی بهتره امتحان کن  دخترم شیمی درمانی هم دیگه جواب نمیده میگن باید برگردم ایرانو همونجا بقولی بمیرم شایدم قسمت نشد ببینمت به هر حال بازم میگم مثبت فکر کن چون من تازگی ها منفی بافی میکنم خوبم نیست ..دلم برات تنگ شده به امید دیدار.

پدربزرگت شریف

......................

آلمان 7/2004

..

باورم نمیشه دیگه نیستی ولی عادتم شده..امروز این نامه رو می نویسم برات مهم نیست که به دستت نمیرسه ولی بدجور دلم آروم  میگره.آخه خیلی وقته که با کسی درددل نکردم حتی با قاسم مرد زندگیم.برنگشتی عروسیمو ببینی..برنگشتی تا خیلی چیزا رو ببینی ولی مهم نیست چون جالب نیستن منم یکجورایی با همون جهاز نیمه کاره رفتم خونه ی بخت.

نبودی ببینی شده بود ماتم خونه همگیشون می خواستن یجورایی به همه بگن که من اشتباه کردم که به حرف شما عمل کردم آخه اگه به حرف اونا بود که باید تا سال صبر میکردم.

سفیدو سیاه پوشیدنشون شده بود مایع خنده آخه همگیشون با هم ..خیلی بامزه بود.

زندگیمو دوست دارم همینطور قاسمو مثبت فکر می کنم مثبت مثل شما منفی بافی هم نمیکنم.امروز واسش قیمه درست کردم خیلی دوست داره.بابا هم رفته سرکار جدیدش مغازه دوستش کار میکنه الکتریکی.مامان هم راضی به نظر میرسه.

راستی عمو محمود پژوشو فروختو یک ماکسیما خرید خیلی راضی تر به نظر میرسه فکر کنم ماشین رویاهاشو خریده چون کلی همیشه شارژه .عمه ریحانه هم از ایران رفت.برای ادامه تحصیل میخواد دکتراشو اونور بگیره.دایی رمضون چی بگم از دست دایی رمضون شده دیوونه امروز یه سازی میزنه فردا با یکی دیگه کوک میشه.

به هر حال اینجوریه دیگه یه بار میگه عاشق شده یه بار میگه بدش میاد از زنها و خلاصه هر روز یه جورایی حال میکنه.امیدوارم وقتی این نامه بدستتون میرسه خوشحالتون کنه میدونم روحتون شاد میشه چون میخوام رو همین سفیدی که نمیزاره شما رو ببینم بزارمو برم.

/پرستو/

پایان

داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان


  
  

دستانش را به چشمش می کشد و به تاریکی نور خورشید چشم می دوزد..

از داخل سبد حصیری تخم مرغ ها را برمی دارد..ماهیتابه را روی شعله های

برافروخته ی آتش قرار می دهد..لرزشی در دستانش ایجاد می شود..سکوت و

خاموشی همیشگی صدای جلیز جلیز روغن ..ترکشهایی را ایجاد می کند..زرده ..سفیده

پخش می شود و با هم آمیخته می شود..انفجار بمب ..رو به روی آینه می ایستد به صورتش دست می کشد

تمام خانواده اش کنار هم می ایستند زنش را می بیند..بچه هایش در حال بازی کردن هستند ..بوی سوختنی آتش شعله ور شده از ماهیتابه

..زنش حتی فرصت فریاد زدن را پیدا نمی کند.همگی خاکستر می شوند..فقط یک دکمه را فشار میدهد وتمام ..

تمام شهر تبدیل به خاکستر می شود ..خبری از بوی تعفن و جنازه نیست..همه آثار جنایت پاک می شود..حتی قطره ای خون به زمین نمی چکد..

بلند می شود به سمت کمدچوبی..کلید را در قفل می چرخاند اسلحه اش را بر می دارد و روی شقیقه اش قرار می دهد..

باز هم موفق به دیدن رنگ مورد علاقه اش نمی شود..چشمانش به کف ماهیتابه خیره می ماند..صندلی متحرک

چند بار تکان می خورد و برای همیشه توقف می کند.

 

سمفونیه.ن/

داستان کوتاه/

نویسنده-حسام الدین شفیعیان


 

  
  

تلخ و شیرین

 

وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود زیر چشماش

چین و چروک نقش بسته بود..خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب

رسم روزگاره دیگه زدم به بی خیالی یا شایدم پر رویی ..رفتم جلو سلام کردم بجا نیاورد آخه

من خیلی تغییر کرده بودم بالاخره من و بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می کرد دیگه اون

شیرین شانزده ساله نبود که صحبتاش با کر کر خنده هایش یا گریه هایش همراه می شد .

حالا خیلی رسمی و خشک با من برخورد می کرد باید حدس می زدم که با برخورد بدون روح

اون روبرو می شم حالا یک زن سی ساله شده بود ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نه گفت دوتا

بچه هم داره رامین و مینا اتفاقا بعد همین سوال اونم کنجکاو شد تا ببینه وضعیت من در این مورد

چجوریه وقتی فهمید هنوز مجردم هم جا خورد و هم خوشحال شد علت شاد شدنش و نمی دونستم

بفهمم .ازش خواستم تا به یک کافی شاپ بریم تو همون خیابون یک کافه بود رفتیم و زدیم به قلب گذشته ها

..یعنی زمانی که با هم آشنا شدیم آخه اونا یک کوچه بالاتر از ما می شستن اتفاقی یک روز تو نانوایی با هم

برخورد کردیم هنوز فحشی که به من داده بود یادش نرفته ..مرتیکه دست و پا چلفتی احمق  زدیم زیر خنده..

سفارش دو تا قهوه دادم شیرین گفت من کاپوچینو می خورم .دوباره برگشتیم به گذشته ها من از شیرین دوسال

بزرگتر بودم تازه به سن قانونی رسیده بودم تا می تونستم قانون شکنی می کردم .یک نوع لجبازی با اسم قانون

داشتم اصلا بدم می اومد از هر چی پاسبون و آدم هایی که گیر سه پیچ بهم می دادند.

برخورد دوم ما توی کوچه ی اونا بود از کنارش که رد شدم بهش متلک پروندم .شیرین فنجون و نزدیک لبای قلوه ایش

می کنه رد رژ لب مسیش روی لبه ی فنجون می مونه با ناخوناش بازی می کنه دیگه لاک قرمز نمی زنه ..عاشق رنگ

قرمز بود .پولاش و که جمع می کرد می رفت  و لاک می خرید.بابای شیرین راننده کامیون بود..همش تو جاده می رفت و می اومد

.مادرش هم خانه داری می کرد.هنوز داشت کاپوچینوش و می خورد که با سوال من به سرفه افتاد ازش پرسیدم که شوهرش چه کاره ی

.. مکثی کرد و با کمی تعمق من من کنان گفت راننده کامیون ..معلوم بود که داره دروغ می گه.اولین شغلی که به نظرش رسیده بود و به من

گفت.زدم به کوچه خاکی گفتم که من اونو در سنی شناختم که هنوز ترفندای حالا شو یاد نگرفته بود مثل پیچوندن ..با من رک  و راست حرف

می زد ولی حالا تا می تونه من و دور می زنه..از کافی شاپ اومدیم بیرون شیرین روژش و در آورد  و دوباره به لبهاش کشید از من خداحافظی

کرد و کنار خیابان ایستاد به پشت کوچه که رسیدیم به یاد گذشته ها از پشت دیوار نگاش کردم چند ماشین جلوش توقف کردند بالاخره سوار یک بنز

مدل بالا شد.راننده دور زد من همچنان شاهد دور شدن ماشینی بودم که شیرین و از من دور می کرد دور دور برای همیشه.

تلخ و شیرین/داستان کوتاه/نویسنده-حسام الدین شفیعیان


  
  

دوربین خاموش

 

اتاق روبروی پله ها . و خانه ای که دیگر نیست خانه. یک سفره طرح دار دوغ نعناع و ظرفی سفالی و

یک دیس کشک بادمجان نعناع و ترخون ماست چکیده نون سنگک..عمو برکت ا...

بی بی گلبانو .رضا سبیل. لقمه پشت لقمه و دوغ..لیوان پشت لیوان..نون سنگک سفید می شود  خورده

می شود .صحبت از یک لقمه ی حلال  و مثال عمو که دیوارها گواهی می دهند  و مثال حسن الافو لقمه ی حروم

و حالا این همه سال گذشته؟بی بی گلبانو که نیست آب شده رفته زیر خاک.عمو برکت ا...هم که دیوونه شد و سر به کوه

و قبرستون گذاشت.رضا سبیلم که این همه با همون لقبش پز می داد آخریا قرطی شده بود و بی خیال همون پشت لبیاش...

وقتی هم که رفت خارج از کشور و دیگه هم انگار که اصلا نه مال اینجا بوده و نه کسی رو می شناخته دیگه خبری ازش

خیلی سال که ندارم و نه می خوام داشته باشم.

......................******************.....................

اتاق روبروی پله ها .پیتزا فروشی.و اون اتاق..انبار سس و جعبه نوشابه.

چند میز  و نیمکت..جای سفره رو میزه درست همونجا میز شماره 17.من فیلم اون خانه همون خانه ای که نیست رو دارم

حالا هم که اون قدیمیه نیست همون که فروختمش و جاش چند کتاب درسی و چند جور وسیله دیگه خریدم و حالا یک سی دی

تمام اون خاطره ها رو زنده می کنه واسم. فقط باید نگاه کنی و از بهم خوردن لبهای آدم های اون خونه که توش بودی و می دونی

اون لبا ی صامت چی و برای کی و روبروی چی حرفها زدن و فکر می کردن که همون چی روبرویی مثل این چی که دست

منه خیلی هم با هم فرق ندارن مگر تنها فرقش ضبط کردن همون حرفها باشه که حالا اون لبها نیست و من هستم و همین چی که دستمه

خاموشی و بی صدایی آدمک هایی که روبروی هم نشستن و در همون خانه با هم پچ پچ می کنن  و فکر می کنن که چقدر این جایی که اومدن

قشنگه و حالا هیچکی به اون اتاق رو بروی پله ها توجهی نمی کنه همون اتاقی که برای من خیلی قشنگه و یاد آور تنهایی ها فریاد زدن ها و خاموشی های منه

خداحافظ خانه ..خداحافظ اتاق روبروی پله ها..خداحافظ.

 

داستان کوتاه-دوربین خاموش-نویسنده***حسام الدین شفیعیان***


  
  
<   <<   106   107   108   109   110   >>   >