سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :17
بازدید دیروز :21
کل بازدید :66111
تعداد کل یاداشته ها : 569
103/2/17
7:8 ص

اورژانس نیامد، کودک یکساله جان باخت
روزنامه جام‌جم نوشت: کودک یکساله‌ای که در امامزاده داوود دچار تشنج شده بود، به علت نرسیدن اورژانس‌ جان باخت و بازپرس ویژه قتل تهران، دستور احضار مسوولان اورژانس و خانه بهداشت را صادر کرد.
 به دنبال تشنج دختربچه یکساله‌ای در منطقه امامزاده داوود، والدین این کودک از ماموران اورژانس درخواست کمک کردند و زمانی که غیبت آنها طولانی شد، ماموران کلانتری 143 نیز در تماس‌های متعدد خواستار اعزام ماموران اورژانس به محل برای نجات این کودک شدند؛ اما به دلیل نرسیدن اورژانس به محل، این کودک پس از چند ساعت جان باخت.
در پی گزارش حادثه به بازپرس جنایی، وی دستور قضایی را صادر کرد و مشخص شد خانه بهداشت منطقه فاقد پزشک بوده است. با گزارش اولیه ماموران کلانتری، بازپرس ویژه قتل تهران دستور احضار مسوولان اورژانس منطقه و خانه بهداشت را به دادسرا صادر کرد. بررسی‌های مقدماتی مشخص کرد به دلیل ترافیک و شلوغی مسیر، امکان حضور خودروی اورژانس در محل وجود نداشته است که بازپرس جنایی تصریح کرد باید برای نجات کودک، بالگرد به منطقه اعزام می‌شد./خبرآنلاین/


  
  

نگاهش به یک جا خیره می ماند..چشمانش را باز و بسته می کند.

تازه آوردنش آقای دکتر

همراهی هم داره

نه با اورژانس آوردنش میگن گوشه ی خیابون افتاده بوده.

چشمانش را به سفیدی گوشه ی اتاق دوخته است که لکی آن را به شکل ابری قرمز رنگ در آورده است.

به بخش مراقبت های وِیژه انتقالش بدید.

چشم ولی هزینه ی اون رو کی میده منظورم هزینه ی بستریشه.

هزینه ی چی فقط گفتم که تحت مراقبت باشه که نمیره.

چشم آقای دکتر.

سرم را رگ های تشنه اش قطره قطره کم می کنند ولی نگاهش خیره به گوشه ی اتاق است.

ادامه در پست بعدی

 

 

 

پلاستیک چیپس قرمز شده است آنقدر که دهان باز و بسته و دندان های شکسته محتویات آن را پس میدهد.

محسن پاشو دیگه یالا بچه چقد شیطونی می کنی پفک برات گرفتم همه منتظرند تا تو هم باهاشون بری پاشو دیگه.

دکتر در حال عوض کردن لباسهایش است سفیدی را با سیاهی عوض می کند و یک پالتوی خاکستری رنگ که روی سیاهی را می گیرد و کیف سامسونت که در دست قرار می گیردو و کلی حرف با چند لباس سفید دیگر.

اتاق سرد و نفس های آرام ..از جایش بلند میشود دیگر سرم به دست ندارد همراه چند نفر دیگر به سرعت از آنجا به جاده ای و از پیچ و خم به جایی که پر از برگ های زرد است میرود .دیگر کسی نمی خندد همه آرام به یک نقطه خیره شده اند.دیگر دهانش را هر جور که بخواهد باز میکند و زبانش را که دیگر نمی گیرد و می تواند جیغ بزند آنقدر که دنده هایش هم درد نمی گیرند.دهانش را هر چقدر که میخواهد میتواند باز کند ولی صدای جیغش دیگر نمی پیچد و آرام می گیرد.

چشمانش را باز و بسته می کند.نوری زرد..خودش را می بیند که گوشه ای افتاده است جلو میرود آنقدر که صدای آمبولانسی که می آید و میرود را نمی شنود جلوتر از زمین آنقدر که همه جا را ریز می بیند حتی سرنگی که کنار خیابان افتاده و آمبولانسی که آرام آرام..آرام می گیرد و نور افشانی ضعیف خورشید و سرنگی که دیگر نیست.

داستان کوتاه-میان اینجا و آنجا-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

چی شده چه خبرتونه این همه سر و صدا واسه چیه مگه تا به حال بیمار به کما رفته ندیدید.

بالای سرش می آید چشمانش را با انگشتانش برانداز می کند.

خیلی خونسرد می گوید زنده است مشکلی ندارد و اتاق را ترک میکند.

مینی بوس کنار جاده نگه میدارد و لاستیک خوابیده.راننده مشغول است کم کم حسابی گرم میشود و با دست پیشانیش را نوازش میدهد. پرایدبا سرعت می آید..خیلی آرام بلند میشود و صدای فریاد راننده و چند اتومبیل که پشت سرهم قطار میشوند و پرایدی که به ته دره می افتد.

ادامه در پست بعدی........

جاده ای شلوغ چند اتومبیل پشت سرهم مدام بوق میزنند آنقدر که دعوا میشود.

محسن جنازه ها رو میشناسی

نه بابا چقد عجله داری تازه افتادن پایین ها.

کو من که جنازه ای نمی بینم.

اوناهاش منو نمی بینی اون پایین چطوری له شدم.

به یک چشم برهم زدن خودشان را به پایین می رسانند.کنار آنها می نشینند شروع به خندیدن می کنند آنقدر که تکه تکه ها به هم وصل میشوند خیلی سریع مثل پازل جفت و جور میشوند .خنده هایشان که قطع میشود فرو می ریزند و باز تکه تکه میشوند.

آقای دکتر بیمار به کما رفته لطفا بیاد.

ادامه در پست بعدی

چشمانش بسته اند نفس های آرام که هر لحظه آرام تر هم می شوند.

محسن پاشو دیگه یالا پسر بسه چقد می خوابی همه منتظرند تا تو رو ببینن.

چه پیچ وحشتناکی بابا خوبه که ما نیوفتادیم.

ساکت شو زبونتو گاز بگیر من حواسم هست تو مواظب پر خوریت باش آخه بچه چرا اینقد چیپس میخوری.

بابا...بابا بیا پایین اینقدر خوبه نگاه کن منو چه شکلی شدم حسابی تیکه تیکه شدم.

باز حرف زدی ساکت شو ببینم..چی شده......

چشمانش را باز و بسته می کند قطره ی اشکی آرام از روی گونه هایش سر می خورد و روی سفیدی را خیس می کند و باز سفید می کند.

ادامه در پست بعدی....


  
  

آنقدر سیگار کشیده است که ظرف دیزی سنگی اش دود میکند .بوی چربی ماسیده و سوخته به مشامم میرسد از جایم بلند میشوم و قلیان را بر سر میزش میگذارم.دوسیب هلو با چند تکه ذغال آتیشی که نور ضعیفش از زیر فویل به آدم چشمک میزند و میکشد آنقدر که به سرفه می افتد.نوشابه ی خنک را بر سر میزش میگذارم.یک نفسه نصفش را میخورد و دوباره باد گلو میزندو قل قل قل ولی دیگه حلقه درست نمی کند فقط مثل قول چراغ جادو دود میکندو دود میکند.کارش که تمام میشود  به پشتی تکیه میدهد و نفس عمیقی میکشد لپ هایش سرخ شده آنقدر که میشود کلی بهش تخفیف داد به خاطر زیبایی و زحمتی که به خاطر این سرخ شدن کشیده است.ده هزار تومان به صندوق تحویل میدهد هزار تومانی روی پول ها چرب شده .به من نگاهی می اندازدو از ته جیبش پانصد تومانی در می آورد و به صندوق صدقات می اندازد .یواشکی نگاه می کند و می خندد نمی دانم به چه می خندد ولی کلی نمی دونم از چی حال کرده که لپ هایش دوبل قرمز شده است.

ادامه در پست بعدی....

 

 

چند قاشق می خورن و ملچ و ملوچی میکنند به یک چشم به هم زدنشان آنهم خیلی تندو سریع محتوای اثر هنری را صاف میکنند و یک لیوان دوغ هم روش می خورن و باد گلویی شبیه به سایونارا را تحویل هوا می دهند.بعد ازغذا کلی حرفهای بدون معنی رد و بدل میکنند که از نظر من فقط ریتم و ضرب آهنگش زیباست والا کی به حرف اینا گوش میکنه.آنها هم می روند و دیگه موقع بستن مغازه فرا میرسد آب و جارو و تمیز کردن میزها همه که تمام میشود تازه شروع به کار اصلی یعنی کمک به اوستا برای تمیز کردن دخل میرسد کلی پول و کلی شمردن و جیب های پر شده ی اوستا که فردا خالی میشوند و حسابی که پر میشود.نمی دانم کی سر برج میشود تا 1?0تا از اون حساب به این حساب واریز بشه این برج صد تومن قرض دارم که باید دوم..سوم بدم.به خانه میروم..در یخچال را باز می کنم و دو عدد تخم مرغ را برای شام آماده میکنم به فکر فرو میروم به یاد حلقه های دود می افتم بر می گردم جلوی چشمانم ظاهر میشود چربی و گوشت و نان سنگک و نوشابه ی خنک و چایی و قند شکسته ی دست خودم کلی حال میکنم همه را خط میزنمو نیمرویم را با یک لیوان آب سرد میخورم و برای خواب آماده میشوم قبل از دیدن هر خوابی به خواب عمیقی میروم.همینطور که به خواب عمیق فرو میروم بین عمق خوابو چاله های فضایی صدایی مرا از خواب بیدار میکند خودش است خروس همسایه باز هم بی موقع می خواند به هر حال از عمق فضای خوابم به بیداری بر می گردمو اونقدر کم می خوابم که زود صبح میشود بلند میشومو به راه می افتم تا به سر وقت..ذغالو چربی و دودو پول بروم.

داستان کوتاه-یک روز عادی-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

دود کرده ها و صاف کرده هایش را جمع می کنم آنقدر تمیز که حتی اثری از بقایای این دایناسور باقی نمی ماند بلدوزر هم مثل این عمل انجام شده را  به این تمیزی نمی تواند انجام دهد واقعا که تک کار کرده است. منتظر مشتری بعدی می نشینم که با دیدن چند اجق وجق خورشید گزیده از جایم بلند میشوم چند تریپ جومونگی وارد کافه میشوند حسابی به خودشان رسیده اند کلاه آبی پیراهن زرد شلوار خاکستری و کفش های سفید و عطری با بوی سیر تازه.ژاپنی حرف میزنند اما شبیه چینی ها هستند کمی هم ته چهره ی مغولها را همراه با تریپ افغانی همراه کرده اند زیاد فرقی هم نمی کند همگیشان را که روی هم بگذاری به دو چشم ما ایرانی ها بزرگ نمی شوند فعلا که قدمشان را روی تخم چشم ما گذاشته اند تا ببینیم چه میشود دیزی سفارش میدهند..قلیان...سرهایشان را تکان میدهند و به روی ریه هایشان دست می گذارند.نگاهم را که بر می گردانم هم دستشان و هم کله هایشان آرام می گیرد.غذا را در سینی میگذارم و به سر میزشان میگذارم آنچنان به ظرف سنگی دیزی نگاه می کنند که گویی به موزه آمده و در حال اکتشاف و کشف یک اثر هنری ماقبل تاریخ را موشکافی می کنند آنقدر که غذایشان خجالت میکشدو سرد میشود.

ادامه در پست بعدی.................


  
  

یک روز جمعه

 

 

ساعت ده صبح با نسیم دلنگیز بوی غلیظ دود که با استشمام آن در خواب ریه هایم را ورزش

کامروایی به سوی مرگ داده ام از خواب هشت ساعته ی عذاب جسم که بوسیله ی آن هر روز دندانهایم

را کوتاهتر به سانتی متر و میلیمتر می دهم و این آرامش روح را به جهنم این دنیا که هر شب باید به سمت آن

بروم تا صبح با سردرد هدیه شده از خواب دیشبم آغاز کنم.رقص دود و سیگارهای خاموش شده و مردی که مدام

میکشد و کوتاه میکند و رادارهای فعال ریه های آماده به جذب که همیشه گرسنه هستند..و با اشتهای فراوان می بلعن.

همراه با دود یک نوع قدیمی و آشنا به نام اسپند که نمیدانم چرا اینقدر خفه کننده است.پنجره را باز می کنم و نفس

عمیقی میکشم تا کمی ریه هایم باز شود که به سرفه می افتم بوی گازوئیل و قلقلک بوی بنزین که از هم سبقت

می گیرند و به مسیر هدف کوچ می کنند.ناشتا مثل همیشه به سمت چایی..تنها صبحانه ی بدون مخلفات میروم باید

قند را کم کنم خیلی وسوسه بر انگیزه.چایی بدون طعم بدون رنگ واقعی و بو و عطر..تلویزیون را روشن میکنم

چند نفر نشسته اند و درباره ی تربیت فرزندان و نقش خانواده صحبت می کنند خیلی بی حالن همچین که آدم هوس

می کند بزند زیر آواز و مدام بخواند.کانال را عوض می کنم برنامه آشپزی مردی که یک جا ایستاده و مدام

دستور میدهد تا سر نهایت آموزش فلافل را به همه یاد بدهد آنهم کم هزینه درست کردن فلافل برای بچه ها.

کانال را عوض میکنم در مورد ورزشه آنهم عمومی و منم که حال انجام خصوصی آن را ندارم و با خودم

مدام تکرار می کنم که در آن همه بوهای مختلف که بر همه ی آنها مدام در حال جذب شدن هست چه حالی می کنند

که دارن در یک روز دلنگیز فکر می کنند که سلامتن و کانالی که دیگه عوض نمیشه و تصویر سیاهی که بر همه ی

آنها پیشی می گیردو تمام میشود.ساعت 12بعد از ظهر یک روز جمعه است..لباسم را عوض می کنم تا بیرون بروم

اونم از چار دیواری سرد سرد.

میترسم چیزهای شیرین بخرم دندانهایم یکی بعد از دیگری خرابتر از یکی قبلی پیش می روند تا آن دندان بی عقل

نمی دانم اضافه ی الاف که حسابی کفریم کرده که از منوی دندانپزشکان فرار می کند.آخه میترسم نه از تیغ تیز بلکه

از تیغ زنی آن که بدجور وحشت میندازه به خالی بودن یک تکه پارچه ی تار عنکبوت بسته.

چند دست درهم..تلفن های کارتی و گوشی های داغ شده..همیشه از پشت سر ایستادن بدم می آید چون که ممکنه انفجار

صوتی اتفاق بیفته براهمینم هست که اینقدر کمیاب شده این کارت دو هزار تومانی ضروری ضروری.

می خوام برم کافی نت در راه آن هستم تا به بی راهه نروم تا میرسم.

و میز های پرو گوش های پر و خنده های بلند و کوتاه چند پسر و دختران تک و دونفره مشغول تحقیق علمی و تخیلی

هستن.بی خیال میشوم ولی نمی شود آخه بوق ما قطع خیلی خیلی قطع بوق نداره سوت و کوره شاید اگر منم تحقیق

علمی و تخیلی میکردم صدای بوق من هم شنیده میشد همش تقصیر این تحقیق های مهمه باید برای این مسائل

سرمایه گذاری بشه تا میشه باید حمایت کرد از این همه انرژی جمع شده و مخ هایی که در حال خدمت به بشر

و مردم هستند.تازه خوبیشم اینه که خیلی حرفا تو دل آدم می مونه که باید بمونه تا پوسیده بشه پوچ بشه و فراموش..

نمیشه که فراموش کنی همیشه در بایگانی ذهنت خاک خواهد خورد .امروز یک روز جمعه است.

پشت شیشه سی دی فروشی می ایستم و پوستر فیلم ها را نگاه می کنم کلی فیلمهای عشقی دست تو دست

فیس تو فیس هندی ایرانی ژاپنی. و فیلمهای بکش بکش هیجان و آدم فضایی زمینی از ما بهترون های خیلی

خیلی هالیوودی.

به دکه ی روزنامه فروشی میرسم روزنامه های روز پنجشنبه و حتی چهارشنبه و سه شنبه یکی از آن قیمت

پایین هایش را برمیدارم و به سمت پارکی در آن نزدیکی حرکت میکنم و صندلی سرد سرد پارک.

صفحه به صفحه با دقت می خوانم صفحه ی فرهنگی را با آهی از ته دل برق میزنم و صفحه ی اقتصادی

که حتی به آن فکر نمی کنم چون که ممکنه فیوز جیبم به مغزم فشار بیاره و آتیش سوزی راه بیفته.

صفحه ی حوادث و ریز و درشت شدن چشم هایم و صفحه ی سیاسی کلی شارژ میشوم چون بعد از مدتی

کمی می خندم و اینکه خیلی ها که فکر می کنند حتما دارم اس ام اس خنده دار با حال رو از مجله ی زرد تاریخ

گذشته ای که لا به لای روزنامه ها حتما مخفی شده میخوانم منظورم همان چشم ها هستن.این چشم ها بعد از کلی

نگاه کردن و متلک پرانی از صبح تا ظهر خسته شده و حالا که ظهر شده بیکارن و یکی مثل من میشه سوژه فردی

که روزنامه میخواندو میخندد.و صفحه ی نیازمندیها و قسمت کار همه را دور میزنم خیلی آرام و گاهی تند و باز آرام

اینها هم از ما بهترون میخوان مثل فیلمهای هندی ایرانی و ژاپنی پس تکلیف فیلمهای بدرد نخور چی میشه باید تاریخ

مصرف دار بودن این فیلمها را برداشت تنها چیزی که هیچوقت تاریخش نمی گذرد و گرسنگی و چشم های تیزبین

گاهی به گاهی بگیر نگیر و گوش های کری که گاهی خوب می شنوند.و صندلی گوشه ی پارک که سایه ای آن را احاطه کرده

و از برکت درخت نیمه خشک با معرفت که خیلی کاره کمرش نشکسته.چند پیرمرد در حال صحبت کردن هستن حتما دارن از

مصدق تا رضاخانو یک دور تاریخی میزنن و اینکه آن زمان یک دونه نمی دونم چی چی یک قرون بوده و حالا شده پنج برابر

و حتی کنتور که نداره شده نمیتونم بشمرم.

برمی گردم به خانه غروب بی خاصیت همیشه یاد آدم می ندازه که چقدر ما هم داریم به تاریخ می پیوندیم و روزی میرسه که بچه های

بچه های آدم فضایی ها بشینن و بگن یادش بخیر قیمت شاخک هایمان آن زمان اینقدر بود و حالا قیمت یک نمی دونم قطعه ی مغزمون

چقدر شده خدا می دونه یک روز جمعه باشه یا اصلا دیگه روز نباشه و همجا بنفش باشه و یا شایدم خاکستری و یا صورتی.

 

داستان کوتاه-یک روز جمعه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان


  
  
<   <<   71   72   73   74   75   >>   >